آن روزها که قوت غالب آش و آبگوشت و غذاهای ساده بود و شاید سالی یکی دوبار به زور برنج مهمان سفرهها می شد، آن روزها که لباسها پر زرق و برق نبود و کسی ماشین شخصی نداشت و اگر خیلی هنر می کردی و می توانستی چند سالی یکبار به زیارت امام رضا بروی باید سوار اتوبوس می شدی و ساعتها می رفتی تا برسی ولی چنان ذوقی داشتی که انگار بر قالیچه سلیمان سواری و می تازی تا حرم عشق…آن روزها انگار همه چیز رنگ زندگی داشت. انگار همه چیز سرجای خودش بود… آن روزها خندهها از ته دل بود و شادیها ماندگار… آن روزها قصه زندگیها پر از غصه نبود و فکرها پر از محاسبه خرج و دخل و وام و قسط و مشکلات نبود. آن وقتها جوانها نگران کار و درس و مسکن و ازدواج نبودند …
پسر کار پدر را ادامه می داد و دختر به خانه بخت که می رفت کنار خانواده شوهر سالهای سال می زیست و بچهها در کانون خانواده قد میکشیدند… معنای خاله و عمه و مادربزرگ و پدربزرگ را نه در کتابهای قصه که در زندگی واقعی تجربه می کردند و خندههای از ته دلشان گوش فلک را کر می کرد…این روزها اگر چه همه جور امکاناتی در اختیارمان است، بچههایمان از کودکی با آخرین تکنولوژیها آشنا هستند، در کسری از ثانیه حرفهایمان از این سر دنیا تا آن سر دنیا به گوش یکدیگر می رسد ولی باز هم حالمان خوب نیست… با این همه امکانات و تکنولوژِی انگار تنهاتر شده ایم و غریب تر… در میان همسن و سالانمان تنهاییم.