با همه فضاهای مجازی که برای سرگرمی ساخته ایم حس خوشی نداریم… نمی خندیم… قهقهه نمیزنیم… شاد نیستیم… امیدوار نیستیم… حس خوبی به فردا نداریم…کاش می شد به جای همه آنچه اسمش زندگی مدرن است و امکانات و پیشرفت، خانه کاهگلی و یک کاسه آش ساده باشد و یک دل خوش…کاش می شد هیچ چیز نباشد و عشق باشد و امید و خدا… کاش می شد دلهایمان خالی از هر چیزی باشد جز مهربانی و امید و انسانیت و عشق… کاش می شد پیشرفت و توسعه نابود نکند حس ناب انسانیتمان را…کاش می شد بازهم خندههایمان از ته دل شود و حال دلمان خوش شود به یک تاب بازی کودکانه… به یک دنبال هم دویدن سرمست و فارغ از خیال…کاش با همه گرفتاریهایمان یک روز، یک ساعت و یک لحظه را برای خودمان و خندیدن و زندگی کردن اختصاص دهیم.
کاش در عمق همه دغدغهها و مسئولیتها و خستگیهایمان ساعاتی را هم برای دلمان زندگی کنیم… کاش اجازه دهیم که احساس هوایی بخورد. کاش روزنه ای برای تنفس عشق در لابهلای همه شلوغیها و شلختگیهای این زندگی ماشینی باز بگذاریم و ببینیم چقدر زندگی با عشق میتواند زیباتر باشد…لبخند را به لبهایمان هدیه دهیم… امید را به زندگیهایمان برگردانیم… در میان انبوه مشکلات زندگی اجازه بدهیم گاهی کودک درونمان پی بازی برود… بدود تا سر کوه…. اجازه دهیم گاهی پابه پایش بچگی کنیم…یک روزهایی، یک ساعتهایی را برای خودمان بودن اختصاص دهیم و در آن لحظات اخم و ناراحتی و بغض و قهر و کینه و عصبانیت را برخودمان حرام اعلام کنیم و لبخند را مهمان خانه دلمان کنیم…
کاش گاهی هم سری به خودمان بزنیم…
راستی شما چند وقت است به دلتان سر نزده اید؟